خوشا ذوقی که از دل عقده ای گر باز می کردم


همان چون دانه بهر خویش دامی ساز می کردم

به صحرایی که دل محمل کش شوق تو بود آنجا


غباری گر ز جا می جست من پرواز می کردم

به بزم وصل ، فریادم نبود از غفلت آهنگی


بهار رنگهای رفته را آواز می کردم

دربن گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی


وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز می کردم

خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی


کز آتش گل برون می دادم و اعجاز می کردم

در آن محفل که حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا


من بی هوش بر آیینه داری ناز می کردم

سحر شور من و بار شکست رنگ می بندد


نفس را کاش من هم رشتهٔ این ساز می کردم

جنون بر صفحهٔ بیحاصلم آتش نزد ورنه


جهانی را به یک چشمک شرر گلباز می کردم

ندارم تاب شرکت ورنه من هم زبن چمن بیدل


قفس بر دوش مانند سحر پرواز می کردم